سکوت عشق جلد اول
دخترک میان هجوم افکار بیگانه و غربتی که بر تن نحیفش خیمه زده بود، مقابل ویترین مغازه با آن لباسهای پر ذرقوورق ایستاده و نگاه رنگ شبش در اطراف تاب میخورد. هر از گاهی به گوشهی خیابان شلوغ خیره میشد و باز از سر ناامیدی، چهرهاش را در پس چادر سیاه رنگ پنهان میکرد. زمان انگار مانند دستهای او یخزده بود و عقربهها هنوهنکنان پیش میرفتند.
در آن سوی خیابان، مردی جوان از ماشینی پیاده شد. دستی به موهای طلاییرنگش کشید و نگاه دریاییاش در اطراف تاب خورد.
مرد راننده همانطور که در را باز میکرد، عینک آفتابیاش را روی موهایش خواباند و با لبخند گفت:
– کو؟ کجاست این پرنسس خوشبخت؟
سامان لبخندی زد و لبهی کت خوش دوختش را مرتب کرد.
– همین طرفهاست. دو ماه که همینجا قرار میذاریم.
اورمان در ماشین را بست و مردانه خندید.
– عجب جای رمانتیکی. حداقل یه کافی شاپی، رستورانی، جایی قرار میذاشتید.
سامان همانطور که همچنان با نگاهش در پی او بود، آهسته پاسخ داد:
– نمیشه، از خواهر شوهرش میترسه.
به ناگاه چشمهایش را ریز کرد و نگاهش را به دختری دوخت که پشت به او، مقابل ویترین مغازه ایستاده بود.
– اونجاست، ببین.
اورمان تکیهاش را به در ماشین داد و با چشمهای درشت و سیاه رنگش رد نگاه او را گرفت. با دیدن دختری که نصف صورتش را با چادر پوشانده بود، اخم ریزی روی پیشانی بلندش نشاند و دقیقتر شد. دخترک ناغافل سر چرخاند و اورمان احساس کرد که در همان لحظه قلبش دست تپش کشید. نمیتوانست باور کند. به چشمهایش و آنچه میدید کوچکترین اعتمادی نداشت. دختری که یک ماه پیش گمش کرد، حال با فاصلهی کوتاه از او ایستاده بود. رنگ از رخش پرید و با حالتی گنگ به سامان خیره شد که ذوقزده مات دخترک مانده بود. دستش را بیاختیار روی قلبش گذاشت که کندتر از هر زمان دیگری میان حفاظ استخوانی سینهاش بالا و پایین میشد.از مدتها پیش این افکار داشت مانند موریانه مغزش را میخورد و دستهایش را مهار میکرد تا بهجای کراوات نقرهای رنگ به دور گردن عزیزترین دوستش نپیچد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.