شادی بایک ماژیک آبی در حال کشیدن یک دخترک زیبا بود.،بعدازکشیدن سروصورت وبدن آن دختر،
خانهای کوچک ونقلی وباغچه زیبا وقشنگی را هم برای او رسم کرد.واسم آن دخترکوچک رادخترآبی گذاشت.
او وقتی (لباس) او را رنگ آمیزی می کرد، احساس کرد دخترآبی زیر قلم او وول میخورد. (انگار) قلقلکش می گرفت .شادی با خود گفت:(به بە ،از چە رنگهای زیبایی استفادە کردم.
در آن موقع مادرش به اتاق آمدو
با دیدن اتاق نامرتب شادی گفت:– ای بابا… چرا اتاقت نامرتبه ؟چرالباس هات رو انداختی روی زمین؟!
شادی خیلی ناراحت شد و با صدای بلند گفت:– حوصله ندارم نمی خوام اتاقم رو مرتب کنم.
وبعد با ناراحتی نقاشی را هم پاره کرد.
مادراز این رفتار شادی ،غمگین و ناراحت شد.
بە همین دلیل دیگر حرفی نزدو از اتاق او بیرون رفت.
شادی با اخم کنار تختش نشست وشروع به گریه کرد.
در آن میان زیر برگه های پاره نقاشی چیزی تکان خورد.
شادی از ترس
خودش را مچاله کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.