عاشقان ۱
خلاصه کتاب عاشقان: کتاب عاشقان، رومئو و ژولیت افغانستان یک اثر داستانی مستند. نوشتۀ راد نوردلند روزنامهنگار، روزنامه
نیویورک تایمز است. که فراز و فرود داستان عشق دو جوان دلباختۀ افغانستانی را به نامهای «محمد علی و زکیه» شرح میدهد.
رومئو و ژولیت افغانستان یا محمد علی و زکیه، قهرمانان و شخصیتهای واقعی داستان میباشند.
محمد علی از قومیت هزاره و شیعه مذهب و زکیه از قومیت تاجیک و سنی مذهب میباشند. که براین اساس و بر اساس عرف و
عنعنات سنتی جامعه افغانستان، عشق و ازدواج بین چنین عرفها و سنتها ممنوعه به شمار میرود و حتی احکام و دستورات
عشق ممنوعه در جوامع سنتی افغانستان، مرگ صحرایی و سنگسار است. این کتاب حاصل تحقیقات و مصاحبههای میدانی
نویسنده با عاشقان دلباخته افغانستان است که ماجراهای جزئی و کلی داستان عاشقانه محمد علی و زکیه را به تحریر و تصویر
میکشد.
ما برای اولین دیدارمان با معروفترین عاشقان جوانِ افغانستان در یک روز سرد زمستانی در ماه فوریه [حوت] عازم شهر
بامیان شدیم و شب به میدان هوایی بامیان رسیدیم. میدان هواییِ بامیان یک باند پرواز بزرگ خاکستری با نمایی زیبا از تورفتگیهای
صخرهای دارد که زمانی بتهای بزرگ بودا را در خود نگهداشته بود. در اطراف آن چند کانتینر حملونقل است که یکی از آنها
اتاق انتظار و دیگری دفتر مدیریت میدان هوایی است و نردههای فلزی پیرامون آن کشیده شده است. سازمان ملل و یک شرکت
خصوصی هواپیمایی افغانستان به نام هوریزون شرق با صنعت قدیمی موتورهای توربین گازی (توربوپراپ) روسی خود چند بار
در هفته از این میدان هوایی پرواز دارند. بهاینترتیب در میدان هوایی زیرساختهای واقعی زیادی وجود ندارد. به یاد میآورم
که در کانتینر اتاق انتظار کنار یک بخاریِ کمسو و زنگزده نشسته بودم که سوختش همهچیز بود از چوب و خاشاک گرفته تا
زغالسنگ، گازوئیل و نفت. همانطور که اولین مقالهام را برای نیویورکتایمز دربارهی عاشقان مینوشتم، سعی میکردم که گرم بمانم.
کتاب رومئو و ژولیت افغانستان ( عاشقان)
من فکر میکردم که یک داستان بزرگ و غمانگیز است؛ زیرا پیگیریها نشان از یک مرگ پیشبینیشده داشت. من انتظار داشتم
که مقالهی بعدی و نهاییام در این زمینه باشد که خانوادهی دختر میآیند و او را از پناهگاه بیرون میکشند و دختر که از تنهایی
و ناامیدی به تنگ آمده وعدههای برادرانش را باور کند و گمراه میشود با تصور اینکه خانوادهاش امنیت او را تأمین میکنند
اما آنها همان کاری را انجام میدهند که بسیاری از دختران افغان به آن دچار شدهاند؛ یعنی پناهگاه را ترک میکنند و نزد
خانوادهی خود بازمیگردند و پسازآن دیگر زنده نیستند. در این مواقع، همه ما با خواندن آن خبر سخت عصبانی میشویم و
روزنامه را ورق میزنیم. معمولاً به همین دلایل است که چنین داستانهایی به پایانی یکسان میرسیدند؛ اما من اشتباه میکردم
داستان آنها تازه شروعشده بود.
اسمش زکیه بود، کمی قبل از نیمه شب سرد و یخبندان، در آستانه سال نوی خورشیدی ۱۳۹۳، روی تشک نازکش روی کف
سیمانی اتاقش دراز کشیده بود. به آنچه میخواست انجام دهد، فکر میکرد. لباسهای تنش رنگارنگ بود؛ پیراهنِ بلند، ژاکت
گلابیرنگ و شالگردن بلند نارنجیرنگ بر تن داشت. هیچ بالاپوشی که او را از این سرما نگه دارد، در تن نداشت زیرا بالاپوشی
برای پوشیدن نداشت. تنها چیزی که داشت و از آن استفاده هم نمیکرد، کفشهای پاشنهبلند ده سانتیاش بود. چراکه در آن
منطقه هیچکسی چنین کفشی را نمیپوشید. هر لنگه از کفشهایش در کنار تشکش، کنار عکس علی قرار داشت، عکس
همان پسری که عاشقش بود؛ اما این کفشها وسیله مناسبی برای بالا رفتنش از دیوار و فرار او به سمت کوهستان نبود. چون
بهزودی روز عروسی وی فرامیرسید و او میخواست که مجلل به نظر برسد تا؛ کسی متوجه فرارش نشود.
آن شب در ۲۰ ماه مارچ ۲۰۱۴ [۳۰ حوت ۱۳۹۱] بود و اولینباری نبود که زکیه تصمیم به فرار از خانهی امن زنان بامیان را گرفته بود،
بلکه در شش ماه گذشته آنجا همخانه، هم پناهگاه و هم زندانش بود. او روزی به امید ازدواج با علی از خانه فرار کرده بود. او باید
آرام میبود تا درست عمل میکرد؛ زیرا همیشه عصبانیتش باعث شکستش میشد. دو دختر دیگر هماتاقیاش از ماجرای او خبر
داشتند و آنها قبل از او برای نجات خودشان هیچ اقدامی نکرده بودند. زکیه باوجوداینکه میترسید و نمیدانست که آیا جرئت رفتن
را دارد یا نه؛ اما حس میکرد که باید از هرزمانی که به دست میآورد، استفاده کند تا ازآنجا یعنی پناهگاه زنانِ شهر بامیان خارج شود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.