( قسمت دوم )
غذاخوردن درسا
مادر درسا در بشقابی که تازه از فروشگاه برای او خریده بود.
غذا ریخت و قاشق چنگال کوچکی هم، کنار بشقاب غذایش قرار داد و به اتاق درسا برد. تا درسا با بازی کردن، غذایش را بخورد. درسا با دیدن بشقاب تازه اش، کمی خوشحال شد. ولی آن بشقابی که ندانسته، لبش را شکسته بود، بیشتر دوست داشت. مادرش با لبخند گفت: دخترم دیگه در بشقاب شکسته ات غذا نخور ببین چه بشقاب قشنگی برات خریدم.درسا اخم کردو گفت: من اون بشقاب شکسته مو دوست دارم. آخه اون بشقاب حرف می زنه، ولی این حرف نمی زنه. مادرش با لبخند به آشپز خانه برگشت. درسا به دنبال مادرش به آشپزخانه رفت ودر کابینت را که باز کرد،دید بشقابش با ناراحتی تکه ی شکسته را در کنارش گذاشته. درسا دید مادرش مشغول کار کردن است. بشقاب را با تکه ی شکسته اش به اتاقش برد.قاشق چنگال که روی میز کنار بشقاب غذا بود. به درسا نگاه کردند، درسا کمی زیرچشمی به غذا و چنگال و قاشق نگاه کرد،بشقاب شکسته را روی میز گذاشت. قاشق پریدو گفت: وای چە خوب باز دوست مو آوردی،
تا قاشق این حرف را زد. چنگال هم کنار قاشق پرید و گفت : بشقاب عزیز، فقط ما با تو حرف می زنیم، چنگال جلو آمدو گفت: ممنونم درسای مهربان خوب کردی دوست مون بشقاب رو دوباره آورد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.