10%

قلب وایکینگی اش

قیمت اصلی 280،000 تومان بود.قیمت فعلی 252،000 تومان است.

موجود
  • نام کتاب : انتخابش ،کابوی اش، قلب وایکینگی اش
  • نویسنده: هایدی هرمان
  • مترجم : مهنازبیگدلو
  • قطع کار :رقعی
  • صفحات : 308
  • لیتوگرافی،چاپ و صحافی : کاری گرافیک
  • انتشارات کیمیای اندیشه

انتخابش ، کابوی اش ،قلب وایکینگی اش

داستان این کتاب سفری است در پی یافتن ریشه‌های خانواده، معنای زندگی، عشق و خانواده و دنبال کردن آرزوهای قلبی.

سفری ناگهانی و ماجراجویانه به عمق ناشناخته‌ها برای کشف یک راز و رسیدن به درک و خودشناسی.

 

آنا تنها فرزند خانواده‌ی میلر پس از مرگ پدرش که فقط یک سال با فوت مادرش فاصله داشت، دچار فروپاشی احساسی و روانی

می‌شود و با غم و اندوه فراوان به خانه‌ی پدری‌ اش بازمی‌گردد. خانه‌ای که زمانی مأمنی گرم و شاد بود، حالا به چهاردیواری‌ای

به‌شدت خالی و سرد تبدیل شده بود. گوشه گوشه‌ی خانه یادآور لحظات و خاطرات خوش دوران کودکی و جوانی او بود که باعث

می‌شد اشک‌هایش بی‌اراده بریزند و او را دچار حس غربت و تنهایی کنند. آنا با قلبی آکنده از درد بالاخره تصمیم می‌گیرد لباس‌ها

و وسایل شخصی پدرش را بسته‌بندی کند و حین انجام این کار اسنداد و مدارکی پیدا می‌کند که حس کنجکاوی‌اش را برمی‌انگیزد

و با اندکی پرس‌‌ وجو و بررسی دقیق‌تر متوجه می‌شود پدرش به فرزندخواندگی گرفته شده بوده و برای یافتن والدین اصلی پدرش

سفری پرماجرا و طول و دراز را آغاز می‌کند. آنا به این امید که بتواند در جایی در مسیر پیش رویش بستگان و خویشاوندان هم‌خون

خود را پیدا کند و از این تنهایی محنت‌ انگیز رهایی یابد عازم این سفر می‌شود. سفری که حتی نمی‌داند در انتها به چیزی ختم

خواهد شد یا نه، اما او بی‌توجه به نتیجه پیش می‌رود تا شاید بتواند بر این حس سرخوردگی و یأس غلبه کند و به احساساتش

سروسامان ببخشد و هدفی برای زندگی‌اش بیابد. او سرانجام به مقصد مورد نظر خود می‌رسد، آریزونا شهری که پدرش در آنجا

متولد و به فرزندخواندگی سپرده شده بود. آنا حین جست‌وجوها و تحقیقاتش با اهالی مهربان و خونگرم آنجا آشنا می‌شود و با

عده‌ای از آن‌ها دوست می‌شود و به‌تدریج آلام روحی‌اش تسکین می‌یابد. سفر پرماجرای آنا که به منظور پیدا کردن ریشه‌ها و

تاریخچه‌ی خانوادگی‌اش آغاز شده بود، در میانه‌های راه او را وارد رابطه‌ای عاشقانه با پسری می‌کند که به هیچ‌وجه قابل مقایسه

با روابط عاشقانه‌ی قبلی‌اش نیست. آنا ناچار است بین خانواده و عشق دست به انتخاب بزند.

 

تکه‌ای از متن کتاب

آرامش جنگل همیشه برای او صلح و آرامش به ارمغان می‌آورد. او طی چند هفته‌ی گذشته هیجان و انتظار بیشتری را نسبت به

چند سال اخیر تجربه کرده بود. عزلت‌گزینی در این مسیرها برای او به نیازی ضروری تبدیل شده بود تا به همه‌ی چیزهایی که در حال

وقوع بود بیندیشد و به احساساتش سروسامان بدهد. او نمی‌دانست چرا این جست‌وجو برای یافتن پدربزرگ مادربزرش این‌قدر اهمیت

داشت. شاید علتش تمام کردن آخرین پروژه‌ی پدرش بود، رسیدن به آن پایانی که همه همیشه درباره‌اش صحبت می‌کردند. شاید

با حل راز والدینش، این‌طور احساس می‌کرد که یک پروژه‌ی دیگر را با هم به پایان رسانده‌اند و می‌تواند با آن‌ها خداحافظی کند.

 

مرد همان­طور ­که شانه­های او را ­گرفته بود، گفت: «خیلی متأسفم. همه­ی ما دلمون براش تنگ می­شه.» آنا او را به جا نیاورد، اما

اشک در چشما­نش برق می­زد و غم­واندوه در چهره­اش نمایان بود.

چند بار دیگر قرار بود آن جملات را بشنود؟ او در برخی از نگاه‌ها ترحم می­دید، در برخی دیگر دلسوزی و برخی کاملا خالی بودند.

کلمات تکراری که باید گفته می‌شدند، یکی پس از دیگری بیان می‌شدند و در هم می­آمیختند. کلماتی که پوچ به­نظر می­رسیدند.

آنا سخت می­کوشید با تعارفات مطابق عرف جامعه، زیر لب تشکر کردن­ها و شما خیلی لطف داریدها، از ابراز همدردی آن­ها قدردا­نی کند.

گیره­ای در سینه­اش فرو نشسته بود و ریه­هایش را می­فشرد تا جایی که دیگر هیچ هوایی نمی‌توانست وارد یا خارج شود. هق­هقی

بی­صدا از او گریخت.

*

سه هفته از آن بعدازظهری که با او تماس گرفتند، ­گذشته بود. آنا گیج و سردرگم به روال عادی زندگی برگشته بود، اما به­سختی جزئیات کارها و فعالیت­هایی را که زما­نی بسیار مهم به­نظر می­رسیدند، به یاد می­آورد. سر کار نمی­رفت، البته اهمیتی هم نداشت، چون برای یک مؤسسه­ی کاریابی موقت کار می­کرد. از بعد از مراسم خاکسپاری، آنا حتی زحمت تماس با دفتر برای درخواست کار به خود نداده بود. حس و حال نداشت. همه­چیز در نظرش بیهوده بود. آپارتما­نش را رها کرد. و پس از جمع کردن چند وسیله‌ی باارزش و بخشیدن اسباب و اثاثیه­ی بزرگتر به خیریه، به خانه­ی پدری­اش که حالا خانه­ی خودش بود، بازگشت.

آنا به خانه­ی سابق پدرومادرش رسید و ماشین کوچک خود را در قسمت ماشین­رو پارک کرد. پیاده شد و لحظه­ای به ماشین  تکیه داد و به ساختما­نی که سال­های زیادی خانه­اش بود، نگاه ­کرد. او در این خانه بزرگ شده بود و حالا با خاطرات گرم و تلخ و شیرین آن احاطه شده بود. این خانه­ی دو طبقه­ی سه­خوابه که کمی از خیابان فاصله داشت، همیشه هاله‌ای از آرامش داشت، اما حالا ساکت و خا­لی به­نظر می­رسید.

دستش را دراز کرد توی صندلی عقب و با ا­نبوه کارتن­های بزرگ و صاف تانخورده کلنجار رفت، آن پشته­ی چغر بد بار را که از دستانش سر می­خوردند و می­افتادند و تلاش­هایش را بر باد می­دادند، می­چرخاند و می­کشید تا بتواند آن‌ها را بیرون بیاورد. کلافه و مستأصل شده بود، یکی ­یکی کارتن­ها را از ماشین بیرون آورد و به بدنه­ی عقب ماشین تکیه ­­داد، ولی باز هم سرپیچی می­کردند و بلافاصله سر می­خوردند روی زمین. اشک در چشما­نش جمع شده بود، اما خودش را کنترل کرد تا به آن پشته­ی مقوایی بی­چشم­ورو لگد نزند. همان­طور که از خشم لبانش را می­جوید، با هر دست از یک گوشه­ی کارتن گرفت و با گام­های محکم به­سمت پله­های جلوی ساختمان رفت، دست­هایش را به­شکل ناخوشایندی از هم باز نگه داشته بود تا به لبه­های آویزان کارتن نخورند.

*

درختان افرای کهنسال با سایه­سار خنکشان مسیر حیاط جلویی را دل­انگیز و زیبا می­کردند؛ تا­­بستان­ها، با برگ­هایشان حریمی خصوصی­ بین پیاده­رو و ایوان عریض جلویی ساختمان به­وجود می­آوردند. آنا ساعت­های بی­شماری را در آن ایوان سپری کرده بود. بخشی از اولین خاطراتش مربوط می­شد به جست­وخیزهایش روی پله­ها، دویدن­هایش میان پدرومادرش که در گوشه­ی دنج­شان روی تاب در ایوان می­نشستند و تماشای نور فریبنده­ و چشمک­زن پرشمارکرم­های شب­تاب در حیاط. از ایوان عبور کرد و یکی از مقواها را به چارچوب در تکیه داد که بلافاصله سر خورد و به زمین افتاد. پشت چشمی نازک کرد و دست در جیبش کرد تا کلیدها را در بیاورد، دستانش هنگام کلنجار رفتن و تلاش برای لغزاندن کلید درون قفل، اندکی می­لرزید. یکی از کارتن­ها را پرت کرد داخل و به آن یکی دیگر که کف ایوان جاخوش کرده بود لگدی زد، قبل از آنکه برگردد و برود سمت ماشین برای آوردن با­قی کارتن­ها. خوشبختانه توانست هر چهار تا را با هم بیرون بیاورد، برگشت و به­سمت خانه به راه افتاد و در را پشت­سرش بست.

این خانه­ی آبی روشن با پشت­دری­های خاکستری­ و در جلویی سیاه براقش، پذیرای بی­شمار باربکیوها، دورهمی­های تعطیلات و جشن‌های تولد بود. اتاق نشمین کماکان مثل همیشه به­نظر می­رسید، آرامش­بخش و ساده؛ با این تفاوت که حالا لایه­ی نازکی از گرد و غبار روی سطوح نشسته بود و زیر نور ضعیف خورشید که زور می­زد اتاق را روشن کند به چشم می­آمدند. سال­ها جشن­های کریسمس، دورهمی­های تماشای فوتبال، کتاب­خوانی در بعدازظهرهای خسته­کننده­ی یکشنبه­ها در این اتاق رخ داده بود. حالا خانه ساکت اما مملو از خاطراتی بود که به او آرامش می­بخشید و درد جان­کاه دائمی­اش را تسلا می­داد. آنا وجب به وجب این خانه را می­شناخت، اما زمانی که هر سه نفرشان با هم اینجا زندگی می­کردند، هرگز این چنین بزرگ به‌نظر نمی‌رسید. برای آنا حضور دوباره‌اش در اینجا، در این محیط بسیار آشنا که حالا این‌قدر ساکت بود، عجیب بود. حالا خانه خیلی بزرگ­تر به­نظر می­رسید و هر اتاق آن کوچکترین حرکتی را منعکس می­کرد.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قلب وایکینگی اش

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *