انتخابش ، کابوی اش ،قلب وایکینگی اش
داستان این کتاب سفری است در پی یافتن ریشههای خانواده، معنای زندگی، عشق و خانواده و دنبال کردن آرزوهای قلبی.
سفری ناگهانی و ماجراجویانه به عمق ناشناختهها برای کشف یک راز و رسیدن به درک و خودشناسی.
آنا تنها فرزند خانوادهی میلر پس از مرگ پدرش که فقط یک سال با فوت مادرش فاصله داشت، دچار فروپاشی احساسی و روانی
میشود و با غم و اندوه فراوان به خانهی پدری اش بازمیگردد. خانهای که زمانی مأمنی گرم و شاد بود، حالا به چهاردیواریای
بهشدت خالی و سرد تبدیل شده بود. گوشه گوشهی خانه یادآور لحظات و خاطرات خوش دوران کودکی و جوانی او بود که باعث
میشد اشکهایش بیاراده بریزند و او را دچار حس غربت و تنهایی کنند. آنا با قلبی آکنده از درد بالاخره تصمیم میگیرد لباسها
و وسایل شخصی پدرش را بستهبندی کند و حین انجام این کار اسنداد و مدارکی پیدا میکند که حس کنجکاویاش را برمیانگیزد
و با اندکی پرس وجو و بررسی دقیقتر متوجه میشود پدرش به فرزندخواندگی گرفته شده بوده و برای یافتن والدین اصلی پدرش
سفری پرماجرا و طول و دراز را آغاز میکند. آنا به این امید که بتواند در جایی در مسیر پیش رویش بستگان و خویشاوندان همخون
خود را پیدا کند و از این تنهایی محنت انگیز رهایی یابد عازم این سفر میشود. سفری که حتی نمیداند در انتها به چیزی ختم
خواهد شد یا نه، اما او بیتوجه به نتیجه پیش میرود تا شاید بتواند بر این حس سرخوردگی و یأس غلبه کند و به احساساتش
سروسامان ببخشد و هدفی برای زندگیاش بیابد. او سرانجام به مقصد مورد نظر خود میرسد، آریزونا شهری که پدرش در آنجا
متولد و به فرزندخواندگی سپرده شده بود. آنا حین جستوجوها و تحقیقاتش با اهالی مهربان و خونگرم آنجا آشنا میشود و با
عدهای از آنها دوست میشود و بهتدریج آلام روحیاش تسکین مییابد. سفر پرماجرای آنا که به منظور پیدا کردن ریشهها و
تاریخچهی خانوادگیاش آغاز شده بود، در میانههای راه او را وارد رابطهای عاشقانه با پسری میکند که به هیچوجه قابل مقایسه
با روابط عاشقانهی قبلیاش نیست. آنا ناچار است بین خانواده و عشق دست به انتخاب بزند.
تکهای از متن کتاب
آرامش جنگل همیشه برای او صلح و آرامش به ارمغان میآورد. او طی چند هفتهی گذشته هیجان و انتظار بیشتری را نسبت به
چند سال اخیر تجربه کرده بود. عزلتگزینی در این مسیرها برای او به نیازی ضروری تبدیل شده بود تا به همهی چیزهایی که در حال
وقوع بود بیندیشد و به احساساتش سروسامان بدهد. او نمیدانست چرا این جستوجو برای یافتن پدربزرگ مادربزرش اینقدر اهمیت
داشت. شاید علتش تمام کردن آخرین پروژهی پدرش بود، رسیدن به آن پایانی که همه همیشه دربارهاش صحبت میکردند. شاید
با حل راز والدینش، اینطور احساس میکرد که یک پروژهی دیگر را با هم به پایان رساندهاند و میتواند با آنها خداحافظی کند.
مرد همانطور که شانههای او را گرفته بود، گفت: «خیلی متأسفم. همهی ما دلمون براش تنگ میشه.» آنا او را به جا نیاورد، اما
اشک در چشمانش برق میزد و غمواندوه در چهرهاش نمایان بود.
چند بار دیگر قرار بود آن جملات را بشنود؟ او در برخی از نگاهها ترحم میدید، در برخی دیگر دلسوزی و برخی کاملا خالی بودند.
کلمات تکراری که باید گفته میشدند، یکی پس از دیگری بیان میشدند و در هم میآمیختند. کلماتی که پوچ بهنظر میرسیدند.
آنا سخت میکوشید با تعارفات مطابق عرف جامعه، زیر لب تشکر کردنها و شما خیلی لطف داریدها، از ابراز همدردی آنها قدردانی کند.
گیرهای در سینهاش فرو نشسته بود و ریههایش را میفشرد تا جایی که دیگر هیچ هوایی نمیتوانست وارد یا خارج شود. هقهقی
بیصدا از او گریخت.
*
سه هفته از آن بعدازظهری که با او تماس گرفتند، گذشته بود. آنا گیج و سردرگم به روال عادی زندگی برگشته بود، اما بهسختی جزئیات کارها و فعالیتهایی را که زمانی بسیار مهم بهنظر میرسیدند، به یاد میآورد. سر کار نمیرفت، البته اهمیتی هم نداشت، چون برای یک مؤسسهی کاریابی موقت کار میکرد. از بعد از مراسم خاکسپاری، آنا حتی زحمت تماس با دفتر برای درخواست کار به خود نداده بود. حس و حال نداشت. همهچیز در نظرش بیهوده بود. آپارتمانش را رها کرد. و پس از جمع کردن چند وسیلهی باارزش و بخشیدن اسباب و اثاثیهی بزرگتر به خیریه، به خانهی پدریاش که حالا خانهی خودش بود، بازگشت.
آنا به خانهی سابق پدرومادرش رسید و ماشین کوچک خود را در قسمت ماشینرو پارک کرد. پیاده شد و لحظهای به ماشین تکیه داد و به ساختمانی که سالهای زیادی خانهاش بود، نگاه کرد. او در این خانه بزرگ شده بود و حالا با خاطرات گرم و تلخ و شیرین آن احاطه شده بود. این خانهی دو طبقهی سهخوابه که کمی از خیابان فاصله داشت، همیشه هالهای از آرامش داشت، اما حالا ساکت و خالی بهنظر میرسید.
دستش را دراز کرد توی صندلی عقب و با انبوه کارتنهای بزرگ و صاف تانخورده کلنجار رفت، آن پشتهی چغر بد بار را که از دستانش سر میخوردند و میافتادند و تلاشهایش را بر باد میدادند، میچرخاند و میکشید تا بتواند آنها را بیرون بیاورد. کلافه و مستأصل شده بود، یکی یکی کارتنها را از ماشین بیرون آورد و به بدنهی عقب ماشین تکیه داد، ولی باز هم سرپیچی میکردند و بلافاصله سر میخوردند روی زمین. اشک در چشمانش جمع شده بود، اما خودش را کنترل کرد تا به آن پشتهی مقوایی بیچشمورو لگد نزند. همانطور که از خشم لبانش را میجوید، با هر دست از یک گوشهی کارتن گرفت و با گامهای محکم بهسمت پلههای جلوی ساختمان رفت، دستهایش را بهشکل ناخوشایندی از هم باز نگه داشته بود تا به لبههای آویزان کارتن نخورند.
*
درختان افرای کهنسال با سایهسار خنکشان مسیر حیاط جلویی را دلانگیز و زیبا میکردند؛ تابستانها، با برگهایشان حریمی خصوصی بین پیادهرو و ایوان عریض جلویی ساختمان بهوجود میآوردند. آنا ساعتهای بیشماری را در آن ایوان سپری کرده بود. بخشی از اولین خاطراتش مربوط میشد به جستوخیزهایش روی پلهها، دویدنهایش میان پدرومادرش که در گوشهی دنجشان روی تاب در ایوان مینشستند و تماشای نور فریبنده و چشمکزن پرشمارکرمهای شبتاب در حیاط. از ایوان عبور کرد و یکی از مقواها را به چارچوب در تکیه داد که بلافاصله سر خورد و به زمین افتاد. پشت چشمی نازک کرد و دست در جیبش کرد تا کلیدها را در بیاورد، دستانش هنگام کلنجار رفتن و تلاش برای لغزاندن کلید درون قفل، اندکی میلرزید. یکی از کارتنها را پرت کرد داخل و به آن یکی دیگر که کف ایوان جاخوش کرده بود لگدی زد، قبل از آنکه برگردد و برود سمت ماشین برای آوردن باقی کارتنها. خوشبختانه توانست هر چهار تا را با هم بیرون بیاورد، برگشت و بهسمت خانه به راه افتاد و در را پشتسرش بست.
این خانهی آبی روشن با پشتدریهای خاکستری و در جلویی سیاه براقش، پذیرای بیشمار باربکیوها، دورهمیهای تعطیلات و جشنهای تولد بود. اتاق نشمین کماکان مثل همیشه بهنظر میرسید، آرامشبخش و ساده؛ با این تفاوت که حالا لایهی نازکی از گرد و غبار روی سطوح نشسته بود و زیر نور ضعیف خورشید که زور میزد اتاق را روشن کند به چشم میآمدند. سالها جشنهای کریسمس، دورهمیهای تماشای فوتبال، کتابخوانی در بعدازظهرهای خستهکنندهی یکشنبهها در این اتاق رخ داده بود. حالا خانه ساکت اما مملو از خاطراتی بود که به او آرامش میبخشید و درد جانکاه دائمیاش را تسلا میداد. آنا وجب به وجب این خانه را میشناخت، اما زمانی که هر سه نفرشان با هم اینجا زندگی میکردند، هرگز این چنین بزرگ بهنظر نمیرسید. برای آنا حضور دوبارهاش در اینجا، در این محیط بسیار آشنا که حالا اینقدر ساکت بود، عجیب بود. حالا خانه خیلی بزرگتر بهنظر میرسید و هر اتاق آن کوچکترین حرکتی را منعکس میکرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.